هیچ وقت دقت نکرده بودم که از این بالا تماشای آدم ها و ماشین ها اینقدر جذاب است! انبوهی از ماشین هارا میبینم که در شلوغی خیابان شریعتی در هم تنیده شده اند و هیچ نظم و ترتیبی ندارند! یاد حرف دامادمان بعد از غر زدنم از حرص خوردن آدم ها پشت فرمان ماشین می افتم " پشت فرمون بشینی میفهمی ، انگار باغ وحشه " خنده ام میگیرد. چشم هایم از روی ماشین ها رد میشود و به ماشین های زرد تاکسی گیر میکند که هر کدام در ایستگاه مقصد خاصی ایستاده اند و راننده ها خسته و کلافه هم در کنارشان میپلکند. نمیدانم شماهم اینطوری هستید یا نه ولی راننده تاکسی ها به طور کلیشه ای برایم یک تصویر واحد دارند " مردی ریش و سیبیل دار که معمولا سیبیلش کلفت است و موهایش کم پشت است و پیراهن و شلوار پارچه ای مردانه پوشیده است و در ماشینش حتما از این لنگ های قرمز یه عنوان دستمال دارد! " باز چشمانم حرکت میکنند و این دفعه به تصویری متفاوت در این خیابان شلوغ گیر میکنند. دختر و پسر جوانی که به نظر میاد زوج هستند روی نیمکتی در ایستگاه های تاکسی نشسته اند. از خودم میپرسم جای بهتری برای نشستن پیدا نکرده اند؟ اما در کادر دید چشم های من بودنشان میان این همه شلوغی و دود و ماشین زیباست!
" خانم یه جوراب بخر " به سمت صدا میچرخم. دخترکی کوچک شاید 8 ساله با چهره ای ملتسمانه نگاهم میکند. به اجبار مجبور میشوم با حالت بی تفاوتی ازش رد شوم به گفتن " مرسی ، نمیخوام عزیزم " اکتفا کنم و در دلم غمگین شوم که این تصویر در کادر چشمان همه ی مان تصویری عادی شده است!